یک.
خیلی جالبه،
اون بخش ذهنم که عاشقانه می نوشت و درک عاشقانه داشت کاملا سوخته.
امید پلی کردم، داره می خونه:
"سرتو بذااااار رو شونه هام خوااااابت بگیرررررره"
جای این که فاز بردارم هرهرهرهرهر دارم بهش میخندم میگم این داره چه شر و وری میگه واسه خودش؟!
دو.
کتاب "ملت عشق" بود که خوندم و یه پست درباره ش نوشتم و هنوز کامنتاش تایید نکردمیادتونه؟!
اون دادم خاله م بخونه.
تاریخ رو مهر کتاب فروشی رو دیده میگه تو اینو امسال گرفتی و خوندی؟؟؟ تو درس نداری؟؟ تو انسان نمیشی جانور؟؟؟
هیچی دیگه،
تصمیم بر اینه که دیگه کتاب به این بشر ندم!
سه.
دایی م یونجه کاشته بود، چند روز رفتیم کمکش. گفت ایشالله چین اولش میدم خودتون بخورین (یح یح یح می خندد و ما پوکر فیس می شویم)
امروز رفتیم سر زمینش، پررر آب بود!
گفتیم دایی یونجه ت که به ثمر نرسید، بچه ماهی بریز توش بزرگ که شدن بگیر بزن بر بدن فسفر برسونه به مخت (یح یح یح می خندد و از تیر رس دایی خارج می شود)
چهار.
همسایه دا اینا تابستون یه گوساله گاومیش مادر مرده گرفت. ما مسخره ش می کردیم که این گراز چیه گرفتی؟؟؟
الان جوجع اردک زشت وار بزرگ شده و در جوابش فقط باید زیپ دهنمون بکشیم!
پنج.
هنوز نتونستم اتفاقات امروز، این حجم تغییر و بدبختیِ پیش اومده رو درک کنم.
خیلی عجیب بود همه چی.
شش.
خوابم میاد
هفت.
مخم نمی کشه واسه نوشتن. شب و روزگار خِش
درباره این سایت