تهویه شماره ۱۷



اصن چرا گیر نمیدن به آقای قمیشی بابت ترویج لاشی بازی ؟؟


البته بنده به شخصه غلام آهنگ "فرشته" ی ایشونم که عاشقانه ی تین ایجریمهولی وسط "بیا برگرد" اون جا که میگه:

"بیا برگرد تا خونه از عادتت سیر نشده، تا نگام با یه نگاه تازه درگیر نشده"

دقیقا لاشی بازیشو به رخ میکشه و طرفو تهدید میکنه میگه برنگردی میرم دست یکی دیگه رو میگیرم میارم خونه :/



مرسی، عح


این برنامه ی علیخانی اینا ثابت کرده مالی تو هر عرصه ی رقابتیِ ایران جوابه

طرف میاد صدا گاو در میاره، وسطش یکم داشته ی علیخانی و سه تا داورُ و نداشته ی نونهالی رو می ماله بعد با چهار رای مثبت و اشک شوق علیخانی میره فینال -___-


اناتِر :/


یک.

خیلی جالبه،

اون بخش ذهنم که عاشقانه می نوشت و درک عاشقانه داشت کاملا سوخته.

امید پلی کردم، داره می خونه:

"سرتو بذااااار رو شونه هام خوااااابت بگیرررررره"

جای این که فاز بردارم هرهرهرهرهر دارم بهش میخندم میگم این داره چه شر و وری میگه واسه خودش؟!


دو.

کتاب "ملت عشق" بود که خوندم و یه پست درباره ش نوشتم و هنوز کامنتاش تایید نکردمیادتونه؟!

اون دادم خاله م بخونه.

تاریخ رو مهر کتاب فروشی رو دیده میگه تو اینو امسال گرفتی و خوندی؟؟؟ تو درس نداری؟؟ تو انسان نمیشی جانور؟؟؟

هیچی دیگه، 

تصمیم بر اینه که دیگه کتاب به این بشر ندم!


سه.

دایی م یونجه کاشته بود، چند روز رفتیم کمکش. گفت ایشالله چین اولش میدم خودتون بخورین (یح یح یح می خندد و ما پوکر فیس می شویم)

امروز رفتیم سر زمینش، پررر آب بود!

گفتیم دایی یونجه ت که به ثمر نرسید، بچه ماهی بریز توش بزرگ که شدن بگیر بزن بر بدن فسفر برسونه به مخت (یح یح یح می خندد و از تیر رس دایی خارج می شود)


چهار.

همسایه دا اینا تابستون یه گوساله گاومیش مادر مرده گرفت. ما مسخره ش می کردیم که این گراز چیه گرفتی؟؟؟

الان جوجع اردک زشت وار بزرگ شده و در جوابش فقط باید زیپ دهنمون بکشیم!


پنج.

هنوز نتونستم اتفاقات امروز، این حجم تغییر و بدبختیِ پیش اومده رو درک کنم.

خیلی عجیب بود همه چی.


شش.

خوابم میاد


هفت.

مخم نمی کشه واسه نوشتن. شب و روزگار خِش



یحتمل خدا دیده من کاپشن پف پفی گرفتم، داره فصل ها رو وارونه میکنه که بتونم بپوشمش برم بیرون از این که سردم نمیشه کیف کنم، وگرنه این سرمایی که آن سوی پنجره هاست هیچ توجیه یی نداره!



آخداااااا (با صدای الناز شاکردوست در فیلم رسوایی) میشه یه برف هم بباری باهاش برم تو برف عکس بگیرم؟؟


آقا با ذکر این که یه چیز هنجار (!) تو علیخانی و برنامه ش باید بگم این ساری گلین که امشب اجرا کردن واقعا عااااالی بود. داشتم درس میخوندم، اولش شنیدم از اتاق زدم بیرون تا درست بشنومش بس که عالی و به معنی واقعی کلمه "روح نواز" بود.

و این که الان تو اینستاگرام دوچرخه سواری امین حیایی رو دیدم. به نظر شما علیخانی هدفی جز دلقک برنامه بودن از داور کردن ایشون داشته؟!

لامصب هیچ مهارتی هم ندارهفقط دو اجرا در میون میره وسط یه حرکتی میزنه بعد میره میشینه :|


برغاله :/


تو ماشین نشسته بودیم اومد گفت شایان لباس خریدم. اگه گفتی چه رنگیه؟.گفتم حتما صورتیهگفت نه!گفتم پس چه رنگه؟.گفت "خری"یعنی خاکستری پر رنگ و هرهرهرهر خندید!


فکر کنم جنس مونث دیگه اسم واسه رنگ هاشون کم آوردن که دست به دامن طبیعت شدن، وگرنه به خود خر هم بگی "خری" چه رنگیه با تعجب فقط نگات میکنه و هیچی نمیگهچرا؟چون خره دیگه، چه انتظاری از یه خر داری شما؟ فکر کردی شبکه پویاست که حرف بزنه؟ نه جانم، این جا جهان واقعیهاین جا خرُ فقط چرخ میکنن میدن به خوردمونتو جهان واقعی هیچ خری حرف نمیزنه :/


سفید در سفید ازدواج نکنید. نمونه ش بنده. در کودکی پوستم عین برف بود، عکساش موجوده! حالا با بزرگ شدن و افزایش فعالیت های بیرون از خانه همش لک شده :|

زمستون که آفتاب نیست و تو خونه م بر میگرده به حالت اولیهبعد یک روز که میرم بیرون جیک ثانیه می سوزه :/


از عصر مامانم گیر داده که باز فشارت رفته بالامادربزرگم اومده میگه چته این رنگی شدی روله؟؟بابام میگه کوفت بخوری، هی نوشابه بخور

با این حرف هاشون استرس دادن بهم فشارم تا ۱۶ رو ۹ بالا رفته بودالان متوجه شدیم که امروز جلو آفتاب بودم و پوستم سوخته که این شکلی شدم :||


خلاصه کم رنگی هم دردسر داره!


دیروز گفت مهمون داریم حوصله ندارم برم مدرسه، نرفت. ده دقیقه پیش از خواب بیدارش کردم که پاشه برهیهو غیبش زد :|

بی سر و صدا افتادم دنبالش ببینم کجاستدیدم داره مشق می نویسهمیگم تکلیف های عیدته؟؟ میگه هههههه آره!



جای تعجب نداشت رفتارش

آخه خواهر خودمه!


گل و خاک و ماسه خشک شده و تو هوا پخشه و مردم دارن خفه میشن.

خونه هایی که توشون آب رفته بوی گند لجنشون بلند شده و کسی نمیتونه توشون بره.

ارتش رفته داره به مردم کمک میکنه.

گفتن آخر هفته سیل بعدی در راهه و از این یکی بدتره.

گاز و آب و برق واسه بعضی منطقه ها وصل شده.

بعضی روستا ها هنوز تو محاصره موندن و با هلیکوپتر بهشون آب میرسونن.

امروز ۸ تا جنازه یه جا پیدا کردن. آب خونه رو گرفته فرار کردن تو اتاق خواب. آب اومده تو خفه شون کرده، آب که نشسته زیر گل دفن شدن.

هنوز پلی که اونجا رو به شهر ما و کرمانشاه وصل میکنه درست نشده و تو محاصره ارتباطیه اونجا.

همین فعلا



از لوله بخاری آب میومد پایین. قابلمه گذاشتم، شب پر شده بود و ریخته بود رو فرش. فرش خیس بود. رفتیم بیرون و عصر برگشتیم. پدر و مادر رفتن بیرون، من موندم و خواهرام. 

فرشو جمع کردم، انداختم کنار، موزاییک کف خیس شده بود. یه لامپ بالای تختمه که از پریز واسه ش سیم کشیدم. پای چپم رو خشکی فرش بود، پای راستم رو موزایک خیس. سیم لامپ یه بریدگی داشت که محکم چسبش زده بودم. از همون بریدگی برداشتمش تا بندازمش کنار که خشک شدم.

جریان متناوبش می گرفت، ول می کرد، می گرفت، ول میکرد. منم ناخودآگاه فقط جیغ می کشیدم. جیغ های منقطع، وقتی می گرفت جیغ، وقتی ول می کرد سکوت. ده ثانیه ای این روند جیغ و سکوت ادامه داشت. هر کاری می کردم نمی تونستم از جام ت بخورم.

آخراش دیگه جونم رفته بود ولی قبول نمی کردم که بمیرم، به عنوان آخرین تلاش با تمام توان یه ت به خودم دادم و پام از زمین جدا شد و برق هم به عنوان آخرین تلاش کوبیدم زمین و ولم کرد. بعد چهار روز هنوز آرنج، زانو و لگنم درد میکنه. رفتم دکتر واسه نوار قلب، گفت خیلی جانوری که بیهوش نشدی.


عجیب ترین لحظه های زندگیم ده دقیقه ی بعدش بود. وسط هال  نشسته به دیوار تکیه داده بودم و با دستام سرم فشار میدادم. لمس مرگ بود. شوخی نبود. تو ده دقیقه زندگیم جمع بندی کردم و به این رسیدم که کلش "پوچ" بوده. 

واسه آدم های اشتباه وقت گذاشتم.

سر رفاقت های مزخرف زندگیمو به فاک دادم.

الکی وبلاگ نویس شدم.

همین سه تا تو ذهنم بود و عجیب تر از همه وبلاگ نویس شدن بود. چرا واقعا؟

منِ بچه دهاتیِ ابرو های پیوسته کجا این نوشتن و جواب دادن  روزانه کجا؟ 

واقعا جوابی نداشتم.

مهم تر از همه به این رسیدم که هیچیِ زندگی ارزش حرص خوردن نداره. درسته جمله ی کلیشه ای و پر تکراریه ولی واقعا حقیقت داره.

من میتونستم الان یه مرده باشم زیر خاک که هیچ کدومتون  تا چند وقت ندونه چه بلایی سرم اومده، بعدش اگه یه اژدها جرات میکرد و از پشت پرده بیرون میومد زنگ میزد میفهمید که من مردم و یه پست مینوشت که آشغال خوبی بود و چند نفر چندتا اموجی گریه میذاشتن و تمام.

دقیقا عین دنیای واقعی ولی یکم مرموزتر. مرموز از اون لحاظ که کاملا شناخته شده نبودم واسه تون و تا چند وقت به تناسب نزدیکی ذهنتون درگیر بود و عین خودم در واکنش به قبر دوستم که چند وقت پیش از دور دیدمش، میگین به یه جاییم که مردی و تمام.


مخلص کلام:

زندگی یه کسشر گنده ست که ما الکی مهمش می کنیم


مهدی یه ریش خفن گذاشته آدم وقتی تو لایو میبینه ش کیف میکنه از ابهتش و منتظره با صدای هوشنگ ابتهاج لب به سخن بگشایهبعد شروع که میکنه صداش نازک تر از صدای قبلا های خودشه :(


به خودت بیا مرد، 

یه سیگاری قلیونی چیزی بکش صدات خش بندازه زیبا تر شی

مرسی


یه فلاکس آب جوش گذاشتم کنارم نیم ساعت نیم ساعت از این قهوه فوری ها بالا میکشم و عین این راننده ماشین سنگین ها هم یه آهنگ از صبح پلی کردم گذاشتم کنار دستم که خوابم نبره


چه وضعِ ژنتیکه که ما داریم؟؟

بیس چاری خسته و خمود و خواب آلوده :||||


از همین الان دارم پیش بینی میکنم که یه نفر از خانواده ی همسایه ی ما بر اثر یه سرطانی جان به جان آفرین تسلیم میکنه‌.

چرا؟

چون از سه روز دو روزشو کباب می خورن :||

ملت بوی عطر و ادکلن میده لباساشون من بوی کباب مرغ

با خون دل لباس میشوری پهن میکنی رو بند، میری خونه و میای میبینی حیاط رو مه غلیظی فرا گرفته و لباسات قشنگ بو گرفتن :(

این به کنار، آدم جرات نمیکنه پنجره رو باز بذاره. دیروز پنجره اتاقم باز بود. یه رست رفتم، برگشتم دیدم پر اتاقم دوده (آی گریه)


بسه دیگه؛ خسّه شدیم به جون جدتون

گوشت گرونهکم به سیخ بکشیدواسه جیب خودتون میگم!

گیاه خوار شین‌ ناموسا :(


تو اون ده دقیقه ی جادویی بعد زنده شدن مجدد به این فکر می کردم که چقدر حسرت کار های کوچیک به دلم مونده. تو لحظه تصمیم گرفتم که هر وقت تونستم یکی یکی انجامشون بدم. لقمه ی گنده برندارم، از کوچیک به بزرگ به تناسب موقعیت انجام بدم و برم جلو.

امروز اولی رو انجام دادم.

حدودا سه سال بود که میخواستم فیلم "مسیر سبز" رو ببینم. همش به تاخیر مینداختمش. خیلی بیشتر از حد یه کار ساده.

امروز عصر مغزم داشت منفجر می شد. گفتم خدایا مرگولی یه لحظه ذهنم جرقه زد گفت بیا مسیر سبزُ ببین بعد بمیر!

دیدم.

زیاد هم طول نکشید. فیلم سختی بود و نبود. یه قطره اشک ریختم باهاش و لذت هم بردم. از مردن هم منصرف شدم. 


همین!


سیل زده ی واقعی منم.

کل کلاس و آزمون و مشاوره م تو اون شهر به فاک رفته بود. همه رو آب برد. الان خودم موندم و خودم. نمیدونم چه غلطی باید بکنم. 

هیچ راهکاری ندارم. رفتم گاجِ اینجا، مدیرش شیره کشیده بود در و پنجره رو باز کرده بود تا بوش بره، فاتحه شو خوندم. قلم چی هم که فلافل فروش سابق سر کوچه مون مشاورشه.

الان میتونم بگم فقط میتونم به خودم تکیه کنم. گهِ انگیزشی خوردنه ولی فقط خودمم و خودم و خودم. باید همه کارو خودم بکنم. هیچ تکیه گاهی هم ندارم. فقط یه آزمون میتونم برم. همین!



مامانم اینا خونه بابابزرگم شعبه ی جدید قالی شویی شربت اوغلو باز کردن و از صبح رفتن اونجا. این خواهر اولی رو هم انداخته گردن من، اینم از ساعت دوازده آتیش گرفته زیر من که زرشک پلو با مرغ میخوام :| 

حالا من تنها خونه باشم کوفت هم نمیخورم و با رنگارنگ خودمو زنده نگه میدارم تا یکی بیاد یه چیزی بپزه.

به اجبار رفتم بیرون واسه ش بگیرم، نبود. زنگ زدم گفتم کوفتم گیر نمیاد آباجی، تن ماهی و سیب زمینی بگیرم بیارم بریزم تو حلقت؟

با اکراه گفت باشه :/

اومدم خونه گفت زیاااااد میخوامااااا

دوتا تن ماهی، یه سیب زمینی غول و چندتا گوجه پختم واسه ش. اندازه ی یک چهارم نفر خورد گفت سیر شدم :||

منم چون پول داده بودم زورم میومد بریزم دور همه شو خوردم و دارم می ترکم.


حالا چرا اینا رو گفتم؟

نمیدونم

فکر کنم چون در اثر خون رسانی زیاد به معده م مغزم کم خون شده داره چرت میگه.


دختر داییم خیلی باحاله. خونشون زیر گل دفنه اومدن روستا، اینم چون هم سن خواهر کوچیکمه اومده اینجا مهمونی. داره با مامانم اینا حرف میزنه، خیلی جدی و گلایه طور داره میگه:

چرا همش ایران سیل میاد؟ چرا آمریکا نمیاد؟ مگه ما روسری نمی پوشیم؟


خیلی هم لاتی حرف میزنه. اصلا عجیجم بازی بلد نیست. دیشب خواهرم نبود، گفتم کجا رفته آبجیمون؟؟  گفت رفته مِسِرآو * !!

فکر کن بچه نه ساله نمیگه توالتمیگه مسرآو!


*لری مستراحه



حالا از این نمیگم که خونه مون امنیت نداره و ممکنه از هر گوشه ی تاریکی یهو بپره بیرون بگه پخ و سکته رو بزنی o_0


رفتم هزار تومن نون بگیرم، یه پیرمرد و یه بچه اینور صف بود یه پیر زن هم اونور صف. نفری ۵ تومن می خواستن و پیرمرد اول بود.در چند ثانیه اول دستم اومد که این دوتا در حال تعامل اجتماعی و اینان.

پیرمرد بچه رو انداخت جلو خودش، بچه گرفت رفت. نوبت پیرزن شد به من گفت کورِم (پسرم) تو بگیر برو!

منم از خنده ی محبوس در سینه داشتم خفه میشدم () گفتم نه خاله جان درست نیست شما اینجا وایساده باشی من بیوفتم جلوتون 

به زور خاله رو مجبور کردم نونشو بگیره!

آقا پیرمرد یه جور غضب ناک () نگام می کرد که هر کی نمیدونست می گفت قاتل سه تا از پسراشم!

دید فایده نداره و زیدش داره میره.آخرین خط های لاسو رفتیکم حرف زدن، پیرزن رفت این هم با مودِ "رفتن جان از بدن" نگاش می کرد :(

آخرش که پیرزن لنگ لنگان در افقِ خیابان محو شد فحشِ کش دار طور نگام کرد گفت بیا تو هم هزار تومنتو بگیر برو :/

.

.

گرفتم رفتم ولی حالا سوال اینه که واقعا این پیرمردا غده ای چیزی لاپاشون مونده که اینجوری لاس میزنن؟!


چند روزه که با یه آدم خشک مغز که سرش عجیب تو محل خروج مدفوع دیگرانه برخورد دارم و فقط به خاطر اینکه وقت و اعصاب کافی واسه بحث باهاش رو ندارم نمی تونم قهوه ای تر از اینی که  هستش کنم و از این مسئله بسیار غمگین و دل پشیو ام.


دوستان واسه  اندکی از بار این اعصاب خردی کاستن میتونم بگم که آدم باید این آزادی رو واسه بقیه قائل شه که اون طور که "می خوان" زندگی کنن و سرش تو زندگی خودش باشه.


دیشب داشتم میشکا میخوردم ماهی گلی های رو اپن هی لب میزدن و نگاه می کردن. منم چون خیلی آدم دل رحم و با مهر و محبت و معتقدی هستم طبق حدیث هر چی برای خود پسندیدم واسه اونام پسند کردم و بهشون خرده میشکا دادم و اونام با اشتیاق خوردن.

.

.

الان داشتم نیمرو میزدم بر بدن رفتم ببینم در چه وضعن، دیدم یکیشون ظرفیت وجودیش در این حد نبوده که بتونه اون حجم عظیم مهر و محبت منو تحمل کنه و شهید راه حُب شده


روحش شاد.


در این فصل فَسادِ گل و گیاه و درخت با کاسه ای تخمه به نظاره ی اهالی خانه که با دستمالی چپیده در دماغ و مفی دستمالی در دست آنتی هیستامین و سیتریزین را عین اسمارتیز بالا می اندازند نشسته ام و در جواب  گفتن جمله ی"وااای گلوم میخاره" با صدای تو دماغی،  قُلمراد وار می گویم "هاع؟"


بعله


خاله م اینا تو روستا نت نداشتن، گفت من چه جوری تلگرام چک کنم ببینم این هفته کلاس داریم یا نه؟؟

ابتکار زدم گفتم تلگرامتو نصب میکنیم رو گوشی من، از اینجا چک میکنم بهت میگم.


عصر که داشتم می رفتم خونه م (فهمیدن خونه مجردی گرفتم؟؟) خواهرم گفت  گوشی مامان شارژ نداره گوشیتو بده میخوایم بریم بیرون عکس بگیریم. 

دادم برد و حواسم نبود دیتاش روشنه.

عصری برگشتم دیدم رو اپنه و از تلگرام طلایی که تلگرام خاله م روش بود پیام اومده افتاده رو صفحه.

کی بود؟!

شکیبا!

چی گفته بود؟

"سلام، خوبی عزیزم؟؟"

گوشیم برداشتم گفتم عِواااا شکیبا پیام داده؟ چرا نمیگین بهم؟

همه پوکر فیس نگام کردن.

خواهر کوچیکه م گفت راستی شکیبا کیه بهت پیام داده بود؟

گفتم دوست دخترمه!

همه: 

.

.

.

الان دارم جدی جدی به این فکر میکنم که واقعا انقدر این داستان ها بهم نمیاد که بهم بخندن؟!



از دایرکت اینستاگرام بهم پیام می دادن، نوتیفیکشن میومد ولی میرفتم دایرکت اونجا رفرش نمی شد.

داشت یواش یواش کفرم در میومد که دختر خاله م گفت چته؟

گفتم این جوری شده.

گفت بابا تو روشن کن، درست میشه.

روشن کردم درست شد!!!


یاد بگیرید دوستان ^_____^


ساعت دو و اینا تو خونه م (!) ناجور خوابم میومد و چون هیچ امکاناتی نداره اونجا مونده بودم چکار کنم :(

اینور اونور را گشتم و بعد تلاش فراوان یه کارتن کاشی پیدا کردمهمون پهن کردم کف آشپزخونهدراز کشیدمدقیقا هفت دقیقه خوابیدم!


آقا بس که خفن و بچسب بود هنوز اثرات مثبتش تو روح و روانم مشهوده

خدا نصیبتون کنه!


شیش ماه پیش در رقابتی نابرابر در شرایطی که من هنوز تو جام ثابت نشده بودم مچم خوابوند و بدو بدو از صحنه متواری شد و  رو به تماشاچیان فریاد شادی سر داد و گفت خوابوندمش و هر کاری کردم برنگشت!

عصر نشسته بودیم که گفت بیا بازی. گفتم چی؟ گفت امممم نون بیار کباب ببر. گفتم‌ برو بابابیا مچ بندازیم!

بار اول عین سری قبل خوابوندم و داشت فرار می کرد که گفتم بیا بیافرار نکن.

برگشت، گفتم وایسا، فیکس شدم و گفتمیک دو سه

زور زد، ت نخوردمصورتش قرمز شدیکم زور زدم مچش صدا داد، دید داره می خوابه مچش رو شکست که ت نخورهزور آخرو زدم دستش با صدای شپلق خورد تو میز و اینجوری شدم ^___^

بهش گفتم همین بودی؟؟

داشت قرمز تر می شد که مامانم اومد گفت بیا بریم واسه دا دمپایی بخریم و رفتم.

.

.

الان اطلاعی ازش ندارم ولی با توجه به روحیه ی رقابتی و غرورش احتمالا داره سرشو میکوبه تو دیوار :)))))



*البته شیر تو عنوان داییمه که ما رو دو انگشتی می خوابونه، چی چی ماییم!


دیروز عصر با دوستی در پارک روی نیمکتی نشسته بودیم. از آن جایی که گوشی وی توقیف بود از من در خواست کرد که با سرچی در گوگل و با هر جایی که بلد هستم یک سوال کنکور فروش پیدا کنم تا با آن تماس بگیریم و سوال ها را از وی بخریم و رستگار شویم.

از گوگل که آبی گرم نشد و تنها پند اخلاقی با مضمون بروید درستان را بخوانید می داد. به دنیای کثیف اینستاگرام رفتیم و در آنجا چند نفری را پیدا کردیم که هر سال با دلیل و مدرک سوال ها دستشان بود و به تعداد محدود می فروختند.

به همه پیام دادیم و بعد ده دقیقه یک نفرشان با بی اعصابی جواب داد. ما هم که هفت خط عالم بودیم از جیب خالی مان حیا نکردیم و همان اول ماجرا گفتیم پولمان نقد است و تنها دنبال یک فرد مطمئن هستیم و رشته ی بالایی هم نمی خواهیم، یک پرستاری هم کافی ست. طرف که مار خورده و افعیِ شاخداری شده بود و تعداد خط هایش خیلی از هفت تای ما بیشتر بود گفت نرخ ها با هم‌متفاوت است و به ازای هر برگ از دفترچه سیصد تومان بی جواب و چهارصد تومان با جواب وجه رایج مملکت می گیرم و دلار گران شده و مفت دارم می دهم و تف به این زندگی های بی برکت و ای کاش به سن من می خورد که جای این سوال فروشی یک پرستاری می خواندم و قدر موقعیت را بدانید و بخرید که اگر نخرید خرید.

ما هم که احساساتمان جریحه دار شده بود گفتیم اگر ده برابر این قیمت هم بدهی چون بحث آینده ی شغلی و زندگیمان است می خریم و از شرایط خرید پرسیدیم.

گفت عکس کارت ملی، شناسنامه، آخرین مدرک تحصیلی، کارنامه سه سال آخر دبیرستان و برگه ی ثبت نام‌ کنکورتان را بفرستید تا شرایطت تحصیلی تان را بررسی کنم و به شما اطلاع دهم.

ما ضجه زدیم که عمو تو را به جان هر کس که دوستش داری بیخیال این ها شو.

قبول نکرد و گفت بدون این ها یک و نیم می رود روی هزینه ی کل.

باز قبول کردیم و با حساب و کتاب و تخفیف و تو رو خدا کمتر حساب کن و مشتری میشویم فاکتور به ما داد و کل هزینه مان شد پانزده میلیان تومان.

گفت پول را تا آخر اردیبهشت می ریزید و منتظر می مانید که شب قبل کنکور ساعت ده و نیم سوال ها را برایتان بفرستم.

ما هم قبول کردیم و شماره حساب خواستیم، او هم گفت فردا یا پس فردا می فرستم.

دوست عزیز من که به اندازه ی دو سال از من کمتر پیرهن پاره کرده بود یقه جر می داد که می روم پول جمع میکنم و این تهرانی ها خیلی زرنگ اند و قطعا سوال ها دستش است و من فقط به پزشکی فکر میکنم و تو نمی خواهی نخواه!

چون خیلی خر بود و خر با دلیل و منطق قانع نمی شود گفتم خب برو جمع کن تا برایت بخرم و  اگر بعد کنکور راست بود نصف پولت را می دهم و فرستادمش رفت. قبل رفتن هم برایش  شماره و آدرس یک دلال کلیه پیدا کردم که زودتر به پول برسد و این فرصت طلایی از دست نرود.

عزیزان از دوستان و آشنایانتان اگر کسی کلیه ی اویِ منفی نیاز  داشت لطف کنید و اطلاع دهید تا این دوست ما به پول برسد و پزشک شود.

مرسی




پند اخلاقی: یونولیت های اطراف مغزتان را در آورده و بعد از آب بندی از آن استفاده کنید.


بابام از بیرون اومد. دید تلویزیون خاموشه، کنترلو برداشت گفت بازی استقلاله هااا چرا خاموشه؟؟

سکوت کردم. 

رفت پای پریزش دراز کشید، روشن کرد زد شبکه سه و دید یک هیچ عقبه :|

مغموم شد و در فکر فرو رفت

بعد هفت هشت ثانیه گوشیشو دستش گرفت، عینک تلگرامشو زد، تلویزیونو میوت کرد و نشست اخبار خوند :)))



پیام اخلاقی: تیم ورزشی خود را به فرزندتان تحمیل کنید تا وقت باخت با نیش خند ننگرد بر شما!


بعد مرگ ماهی قرمز شماره یک، ماهی قرمز دوم در تنگ تنها مانده و به طرز عجیبی به من دل بسته‌. هر بار که کنار اپن می ایستم تا چشمش به من میخوره سریع شنا میکنه و میاد سمتم. چندین بار هم تغییر وضعیت دادم ولی باز سمت من اومد.

از اون جایی که من خیلی به داستان شازده کوچولو ایمان دارم ماهی رو گلِ خودم انگاشته ام و هر سری بهش خرده نون میدم و ایمان دارم که اهلیِ من شده

.

.

حالا نگرانم!

از اونجایی که هر سری یکی از من خوشش میاد یا می میره یا شوهر میکنه بسیاااار در مورد آینده ی این ماهی نگرانم.


طی اجلاسی که دیشب بین سرمایه گذار (بابام)، پیمانکار (مامانم) و مسئول خرید (من) برگذار شد این نتیجه حاصل شد که گوشت واقعا دیگه گرون شده و باید یه سری گیاه و ماکارونی به سفره غذایی افزوده شه تا استفاده از این کالای لاکچری در خانه کاهش پیدا کنه که این نتیجه با مخالفت بهره برداران (دو عدد خواهر) رو به رو شد و اجرای آن در هاله ای از ابهام قرار گرفت.


ببین وقتی از طرف یه گروه آدم یا یه نفر بهت نفعی نمیرسه ازشون متنفری ولی وقتی بهت منفعت میرسه عاشقشون میشی این بیانگر اینه که تو هم یه آدم منفعت طلبی که جهتگیریت بر اساس نفعت مشخص میشه و این اشکالی ندارهشخصیتت این شکلیه.

ولی وقتی تو چس ناله با مضمون کلیِ وااای بقیه چقدر سود جو و سو استفاده گرن و من چقدر خوبم میکنی تنها واکنش ما نسبت بهت "بیا سرشو بخور" (البته با عرض پوزش) می تونه باشه و الکی دنبال هم دردی و عب نداره و تف به مردم این روزگار در جوابت نباش.


مرسی


ضمن گفتنِ این که گندتون بزنن به این دلیل که همه تون در حال طی مراحل رل زده، فراموشی وبلاگ، گند زدن و بازگشت به وبلاگین باید بگم که من خیلی پسر خوبیم و الان میخوام گوشیمو جا بذارم اینجا (رو مبل) و خودم برم تو اتاقم بخوام.

(سه تا اموجی بازو)



اون سری که تهران اومدم همش ۲۴ ساعت اونجا بودیم و کف پام آسفالت خیابان هایش را لمس نکرد. چرا؟ چون یادم رفته بودم شلوار بیارم همینجوری با شُوال کردی موندم تو ماشین تا بابام بره و برگرده. 

عجیب ترین از نظرم در اون لحظه اون دختره بود که تو خیابون هندزفری زده بود و بیخیال داشت راه می رفت. 

حالا چرا عجیب؟

چون در عجب بودم که مثلا این نمی ترسه یکی از پشت بیاد کیفشو بقاپه ببره و نشنوه صداشو که فرار کنه؟ یا نمیترسه یکی شپلق بزنه پس کله ش و نفهمه از کجا خورده؟ نمی ترسه یه چیز ازش بیوفته و یکی صداش کنه بگه افتاااااد و نشنوه؟ یا اصلا نمی ترسه یه موتوری از پشت بیاد بزنه بهش و نشنوه و له ش کنه؟

کلا چون جایی که در اون حد شلوغ باشه نرفته بودم و ندیده بودم  چه مدلی زندگی میکنن در اون لحظه خیلی تعجب کردم :|


حالا باز هم از خاطراتم میگم براتون




بهنام صفوی مرد و با مرگش مردم سه دسته شدن.

دسته اول ناراحتن براش.

دسته دوم بی تفاوتن.

دسته سوم هم میرن گه خوری دسته ی اولو میکنن و میگن بهنام صفوی چه عنی بود و فلان و بیسار و احساسشونو جریحه دار میکنن.


خطاب به دسته ی سوم باید گفت که کم گه بخور بذار به مصارف کشاورزی هم برسه و یه چیز ناهنجار و ترجیحا بلک و بیگ رو کرد تو دهنشون که خفه شن.




این دبیر ریاضیه که واسه جمع بندی گرفتم خیلی باحاله. از این دبیر پنج شیش سال سابقه دار هاستبعد با هم سوال حل میکنیم و نکته داره یه جور ذوق میکنه که آدم شور و شعفش در لحظه با رشد نمایی زیاد میشه!

فکر کن امروز نشسته بودیم حل می کردیم، هر دو هنگ فقط سواله رو دید میزدیمیهو فهمید، زد تو پشتم و داد زد پیداش کردم


به دلایل کاملا شخصی و معقول از دوتا سریالِ شمعدونی و پدر متنفرم و الان صدا و سیما داره هر دو رو همزمان پخش میکنه و این دوتا خواهر به تناسب سن کم عقل منم دارن هر دو رو میبینن و رو مخ من لی لی میکنن.

اگه وضع به همین منوال پیش بره مجبورم برم یه بلایی سر آنتن بیارم تا راحت شم.

البته لازم به ذکره که عاشق تیتراژ هر دو شونم ولی خب این قطره آبیه بر آتش نفرتم نسبت به این سریال ها :/



تیتراژ شمعدونی رو گوش کنید.

http://yon.ir/dncU0




به این سالی دو خط نوشتن خبرِ لاشی بازیاتون و این که کدوم گوری رفتین میگین وبلاگ نویسی و اسم خودتونو میذارین "بلاگر" ؟؟؟


حیف از اون لحاظ که یه مدت تو بیوی اینستام از سر هیچ بودن نوشته بودم "مثلا وبلاگ نویس" رطب خورده محسوب میشم و بنا به قاعده منع رطب از جانب من گه خوری محسوب میشه وگرنه


اصلا بیخیال؛

اونجام هوا گرمه؟!


به بچگیم فکر میکنم. 

واقعا دنیای انیمیشن ها و کارتون ها دنیای واقعیم بود نه اطرافم. چادر نماز مامانمو می بستم دور گردنم از اپن می پریدم که باد بیوفته زیرش شنل طور شه زورو شم.

میتی کامون می دیدم، تموم که می شد روسری مامانمو می بستم دور شونه هام داد میزدم من کایکو اماینم دستمال قدرتمه و چهارپایه بلند می کردم.

عین اسب یورتمه می رفتم که من تارا کره اسب قهرمانم و میخوام برم به جنگ ولگااااااااا :/

تازه تحت تاثیر فوتبالیستا و عشقم تارو تو فوتبال همیشه پاس می دادم و میذاشتم بقیه گل بزنن!


کودکی منگ و تو تخیلی داشتم؛

حالا هم که بزرگ شدم زیاد فرقی نکردهتو تخیل و دنیای خودمم نه این از نظرم مسخره بازی های ملت.



با اختلاف عجیب ترین خواب چند وقت اخیر رو دیدم :)))

چه خوابی؟

خواب دیدم به عنوان اولین انسان فرستادنم مریخ :|

اینورو نگاه می کردم بیابوناونورو نگاه می کردم بیابونبالا رو نگاه می کردم آسمون سیاه بود و چندتا ستاره و یه چیز آبیِ گردالی  :(

یه کوله هم داده بودن بهم پر کنسرو و آب معدنی که رو دوشم بود و الکی راه می رفتم و مقصد خاصی هم نداشتم. یه مدت که راه رفتم دیدم فایده نداره باید یه جایی واسه خودم درست کنم که توش بخوابم

رفتم تو گوگل گوشی سرچ کردم "چادر حلال احمری شیپور" یه دو سه جا قیمت گرفتمبعد زنگ زدم به ارزون ترینشون گفتم حله آقا. بده پست بفرسته واسه م. گفت آدرساینجوری آدرس دادم! 

بنویس مریخ و ادامه ش هم فقط برسد به دست شایان، کلا یه نفرم اینجاموبایل *******۰۹۳۷

چادرم که اوکی شد رفتم نشستم رو خاک های سرخش و زل زدم به آسمون.

شب بود و داشتم نگاه می کردم که دیدم عععععععع سه تا ماه داره و هی دارن عین پشه با سرعت اینور اونور میرن. دوتاشون بدر بود یکیشون هلال و همش همدیگه رو می پوشوندن و ماه در ماه میشد و منم کیف می کردم از این حجم زیبایی :)))

آخرای خوابم بود و خسته از تماشای آسمون داشت تو خواب خوابم می برد که یهو یه پراید نمیدونم از کجا اومد و سوارم کرد گفت بیا بریم اونورعروسیه :|| منم رفتم و قبل از رسیدن به مقصد با صدای استارت ماشین پدر از خواب برخاستم ÷)

.

.

.

خلاصه فضا هم رفتم دیگه.هه

ولی جالب بود،  وقتی بیدار شدم گفتم عععع من چه طوری اونجا خفه نشدم؟؟؟

حالا لازم به ذکره که دیشب (و حتی کل شب های قبلش) هیچ ماده ی روان گردانی هم مصرف نکرده بودم و چیزی هم با مضمون فضا و اینا ندیده بودم!

حالا شماره دفتر ی چیزی ندارین زنگ بزنم تعبیر خواب کنه واسه م؟


در اقدامی انتحاری با هدف تخریب خود باز سیم کارت های گوشی رو ازش جدا کردم. دقیقا ساعت سه بعد از ظهر بود. 

از اون ساعت تا حالا سه مبحث درس خوندم، یک ساعت ورزش کردم، یک ساعت رفتم مار بکشم که موفق نشدم و تازه رفتم نون  هم گرفتم!

از دو روز پیش حس کردم دارم معتاد میشم، معتاد به چرت خوندن و چرت نوشتن بیش از حد نیاز. یه سر که می خوابیدم ندای درونم می گفت این اعتیاد کوفتی رو بذار کنار، نذار بگی "نمی تونم". این پروسه ادامه پیدا کرد تا امروز که اعلام انزجار کردم :|

از اون ساعت تا حالا سه چهار بار از خماری بدنم شروع به خارش کرد و نزدیک بود خیلی جدی به خاطر وابستگیم تا این حد به نت گریه کنم و این از عجیب ترین حس های محسوس بود در چند وقت اخیر.

امروز بیشتر از هر روز دیگه منتظر بابام بودم که برگرده. چرا؟ هات اسپات ^__^

ویرم گرفته بود که بیام ببینم وبلاگ چه خبره و کی چی گفته!

خودم هم می دونم خیلی سوال جالبی نیست و باید سعی کنم به کفشم باشه که کی چی گفتهولی سختمه :| فعلا کفشم ظرفیتشو نداره :(

راستی خیلی نامردین :/

تولدم بود و تبریک نگفتین

البته خودم هم تا چند دقیقه قبل اذان خبر نداشتم!

یهو مامانم با یه پلاستیک گنده شکلات و نقل اومد خونه و گفت تولد قمریته و میخوام برم بدم مسجد و بدین صورت فهمیدم تولدمه. شکلا ت های خوبی هم هستنقبول باشه. (صدای ملچ ملوچ)

تولدی مبارک و هم زمان با ولادت امام حسن مجتبی.

در رابطه با اسمم هم باید بگم اول قرار بوده حسن شم، بعد گفتن حسن نهممد! 

بعد بابام گفته باشه و رفته ثبت احوال و خیلی دیکتاتور طور زد شایان ^__^

راضیم ازش ولی مامانم میگه حلالش نمیکنم و تو باید ممد می بودی -__-


فلور رو عوض کنم بذارم ممد؟!

خیلی باحال میشه هابهش فکر کنید و رای تان را اعلام کنید.


ععع راستی چرا این هات اسپاته نمی چرخونه؟

شیش تا نوتیفیکشن تلگرام دارم و بالا نمیاره ببینم کیه -__-


بعد از ویرایش نوشت:

جدی اگه حسن میشدم باحال بودا؛ بی هیچ فکری صاف میرفتم سلمونی میزدم و تا آخر عمر حین فک زدم با مشتری محتویات راست روده مو خالی می کردم رو سرش و تازه پولم می گرفتم ^_^


(هفت هشت پی ام با مضمون من رل می خواهم و من چقدر بدبختم و اینا ها و در ادامه)

+اصلا میدونی من چند ماااااااااهه توسط یه جنس مخالف بغل نشدم؟؟؟ 

(ایموجی گریه)

- والا نمیدونم، ولی اگه از من بپرسی باید بگم یه بیست سالی میشه

+(تعداد فروانی ایموجی خنده)

-(لایک کردن ایموجی ها با این مضمون که خفه بابا)

.

.



تو اینستاگرام یه جور دارن پیج "پاترول سواران" و "سالار آفرود پاترول" راه میندازن و از این گرافیا که طرف پشت زده به ماشین و داره افقو نگاه میکنه و روش نوشتن "هی دختر، اونو بیخیال شواون یه عشق پاتروله" میسازن که آدم مجبور میشه افشاگری کنه بگه پاترول همون نیسان آبیه فقط عقبش صندلی گذاشتن و سواریش کردن  :(


این کثافت حین نگارش پست قبل رو گردنم بود. نیش رو که زد شپلق طور زدم رو گردنم و کشتمش :/


حالا این خوبه، هیچی نخورده. دیشب یکی رو پام بود پامو ت دادم پرید، تو هوا و حین فرار با دوتا کفم منهدمش کردم و دستامو  که باز کردم دیدم کف دستام اندازه ی یک سانتی متر مربع خونی شدن :|




این تسته هست که جدید اومده و ملت لینکشو میذارن میگن چقدر منو میشناسی رو دیدین؟!


من واسه هر کی تست دادم گند زدم. ماکزیمم نمره ام از بیست دوازده بوداونم واسه یکی که از ۹۳ میشناسمش!

از بقیه نمیگم که ۷ و ۸ و ۹ گرفتم -__-


سر همین نمره ها و به نشانه ی اعتراض زدم اپ اینستامو حذف کردم ^_^


مرسی


اعصابم داغون بود. رفتم حموم یه دوش بگیرم. داشتم به زبان فارسی ی فکر میکردم که داره بد جور فشار میارهدین و زندگی رو چه کنم؟وای از فیزیکو لعنت به شیمیسلام ژنتیک!

یهو دیدم که کف رو سرم بوی موز میده :|

اون یکی دستمو نگاه کردم دیدم به جای شامپو اون جا شامپویی که توش مایع دستشویی ریختم واسه لباس شستن دستمه و از اون زدم به سرم :))))


اون لحظه فکر کردم خدا داره میگی شل کن پسره ی ی :)))

خیلی جدی به حرف خدا گوش دادم، شل کردم و نشستم کف حموم هرهرهرهرهرهرهرهر خندیدم و غم دنیا به فراموشی سپردم!


یه پیج شعر فالو کردم. شعر های سعدی رو میذاشت، کم کم پست میذاشت و انتخابش هم خوب بود.

از یه هفته پیش تغییر رویه داده و داره ماگِ "مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم"، کاور گوشی با شعر "من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود" و تی شرت "من در میان جمع و دلم جای دیگری ست" میفروشه.

کاری با تغییر رویه ش ندارم، چون زندگی خرج داره. بخش جالبش واسه م اینه که بدونم اگه الان سعدی رو زنده کنن بیاد ببینه شعراشو میزنن پشت این ماسماسک های مالشی، یا مینویسن رو لیوان باهاش قهوه میخورن چه واکنشی نشون میده؟


حالا ذهن نیمچه منحرف من میگه احتمالا با توجه به شخصیت هفت خطش یه پیج میزنه، از اینستاگرام تیک آبی می گیره و تو پشت پرده ی "شاهد" چهارده پونزده ساله ی لب صورتی کم مو و با توجه به اون حکایت گلستانش بی جوش تور میکنه، هفته ای هم یه ربع تی شرت با شعر خودشو می پوشه استوری میکنه و میگه صفحه را بالا کشید خرید کنید تا از اون تولیدی تی شرته هزینه تبلیغ بگیره واسه خرج زندگی!




بعد یه ماه ته ریش دار لایف استایل هزار و پونصد تومن خرج کرده تیغ بر ریشه ی ریش زده و صافش کردم. از حموم که اومدم بیرون با فرد جدیدی رو به رو شدم.

یکم که فکر کردم دیدم خب من واقعا این شکلی بودم، در یک ماه اخیر این شکلی شده بودم و در واقع این تغییر بازگشت به من سابق بوده و الان همه چیز به وضع سابق برگشته و اون یه ماه تغییر محسوب میشده.

جوان شدم.

خیلی جدی قیافه م عوض شده و الان حداکثر بیست سالمه. به تناسب اون ته ریش مسخره خیلی خسته بودم و حس می کردم همه چیز تموم شده و باختم. خیلی حس عجیبیه؛ آدم فقط به خاطر دیدن ظاهر خودش، یه ظاهر بیست و چهار ساعت خسته روحیه ش خسته طور میشه و حوصله ی هیچی رو نداره. مثال بارز تاثیر ظاهر بر باطنه که وقتی معلم دینی میگفتش ما گفتیم چرت میگه.

این ها رو بیخیال، ظهر به حقیقت حاصل گذشت زمان فکر می کردم. تلخ بود. واقعا تلخ بود. تلخ نه فقط به شکل نوشتاری، بلکه به معنی واقعا محسوس و ملموس واژه. یه جور که یه حس زیر زبون ذهنته و به این فکر میکنی که چه طعمیه و بعد فکر میگی "تلخ".

amor mio از Gipsy king را گوش می دهم. خارجی گوش کن نیستم، حوصله ی معنی در آوردن هم ندارم. در سالیان دور یه گوشی E250 سامسونگ داشتم، از اون گوشی کشویی ها. توش این آهنگ رو داشتم، وسط مسخرگی آغاز نوجوانی همین آهنگ رو آخر شب ها پلی می کردم و باهاش گریه می کردم. بی دلیل. واقعا هم بی دلیل. نه جنس مخالفی رو دوست داشتم که در فراقش بسوزم  نه زندگیم سختی نا معمولی داشت. فقط دوست داشتم گریه کنم. از بچگی گریه می کردم، حتی روز اول تولدم رو هم دقیقا یادمه که گریه می کردم () ولی تعداد این گریه های بی دلیل تو اون برهه ی زندگیم خیلی زیاد بود. همیشه الکی میزدم زیر گریه. مهم نبود کجا و با دلیل یا بی دلیل، دلم که می خواست گریه می کردم. الان اون فاز رو دلم می خواد. همون با دلیل و بی دلیل گریه کردن رو. این آهنگ رو که پلی میکنم یکم چشام پر میشه ولی ببشتر از اون اثر نمیکنه، با توجه به سن باقی ماجرا دلیل می خواد که نیست!

لازم به تکراره که امام جمعه ی کازرون رو هم آبکش کردن.  ایمان بیاریم به "فَمَنْ یعمَل مِثقالَ ذَرةٍ شَراً یرَهُ".


نقطه


تا برق قطع میشه بدو بدو میره دو شاخه ی تلویزیونو از برق میکشه.

میگیم دلیل این رفتارت چیه دختر جان؟ مگه نمیدونی محافظ داره؟

با یه لحن مظلومانه میگه: میدونم ولی من تو این خونه فقط همین تلویزیونو دارم، اگه این بسوزه بعدش چکار کنم؟؟

.

.



یکی از بخش های جالب زندگی اینه که طرف به معنی واقعی کلمه "هیچی نیست" بعد یه تایم هایی که کارش گره میخوره یا تو زندگیش مشکلی پیش میاد خیلی جدی میاد میگه "چشمم زدن" و بیوی اینستاش مینویسه" و من شر حاسد اذا حسد"!



:))))))))))))))



یعنی ملت میدونن جوابمون به سوال هایی که از زندگی شخصیمون می پرسن "به تو چه" هستش و باز می پرسن؟

اگه میدونن چرا وقتی جواب می گیرن ناراحت میشن؟

اگه نمی دونن چرا بعد یه بار جواب گرفتن باز می پرسن تا باز همون جوابو بگیرن؟

.

.

خیلی مسئله ی پیچیده ایه.


دیروز عکس گل کاکتوسه رو نشون خاله م دادم. گفت تیریخدا بده بذارم استوریم!.ندادمبعد یه ربع ساعت رو مخم راه رفتن ازم گرفتش، گذاشت استوریش و در ده دقیقه ی اول هفت عدد ریپلای با اموجی چشم قلب قلبی گرفت :(

گفتم نا مرد حداقل تگم می کردی روشگفت خیر!

آخرش یکی ریپلای داد چه مدل کاکتوسیه؟

گفت این چیه؟

گفتم کاکتوس خاردار 

گفت مرض :/ میگم چه مدلیه؟

گفتم والا نمیدونم، از اون پونصدی هاییه که ده سال پیش دور یه میدونی از اندیمشک میفروختنه!

با توجه به جوابم کاملا قانع شد که خودمم نمیدونم چیه!

آخرش به طرف گفت کاکتوس خواهرزادمهخودش هم نمیدونه چیه :| و با این جواب اندکی حالش گرفته شد و گفتم آخیییش!

.

.

دقایقی قبل تماس گرفتم باهاش، گفت شایااان عکس کاکتوستو با تلگرام واسه چندتا از هم کلاسیام فرستادمدوست داشتن!

.

.

.

حرفی ندارم، فقط تف به مملکت بی کپی رایت 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

شرکت اشل ازن زن *** نـذر آقـا *** Drew سه سوت وب جاوید عباسی Carlyle یخ داغ اطلاعات در خصوص دوربین های مداربسته